مهر و محبت

در این وب لاگ مطالبی در زمینه موضوعات مربوط به علوم قرآنی ارائه می شود.

مهر و محبت

در این وب لاگ مطالبی در زمینه موضوعات مربوط به علوم قرآنی ارائه می شود.

گام اول

بعد از چهار ماه بالاخره طلسم شکسته شد و اینترنتم به راه شد. دیروز در تنهایی خودم آنقدر ذوق برای نوشتن داشتم که انگیزه ام شد تا درس بخوانم و هر وقت به برنامه ام رسیدم بنویسم . اما با آمدن پدر و مادرم برای در آوردن من از تنهایی کلاً همه چیز عوض شد.

ذوق نوشتنم کور شد و از برنامه ام جا ماندم.

روزهای خوش

هوا گرگ و میش است . نزدیکهای اذان است . بوی غذا کل خانه را گرفته ، مرغ و بادمجان بوی هوسناکی را در کل خانه به وجود آورده . صدای بوق پراید می آید . بی اختیار لبخند میزنم و میخواهم بلند شوم بروم نگاهی به خودم در آینه بیاندازم و از پشت پنجره سرک بکشم و مرد بلند قامتی را ببینم که دارد قفل فرمان میزند و بعد من بدوم پایین پشت آیفون که تا نزدیک شد قبل از آنکه زنگ بزند در را باز کنم و پشت در بیاستم ....

اما سر جای می نشینم و فقط با یاد آوری خاطرات بغض میکنم .

هوای این روزهایم عالی است


صف پمپ بنزین خیلی شلوغ است . وسوسه میشم مسیر رو زیاد کنم و به مادرم هم سر بزنم . پمپ بنزین انتخابی ام تقریبا خلوت است . مرد مسئول پمپ بنزین را صدا می کنم . یک تراول 50 هزار تومانی می دهم و می گویم 25 لیتر بزنید هزار تومن اش هم برای خودتان. بقیه ی پول را که پس می دهد می گوید : خدا بده برکت حس خیلی خوبی می گیرم و لبخند میزنم و با خودم میگم همین طوری میشه که آدم پولش پر برکت میشه . وقتی کارش تمام میشود 500 تومن به سمت ام میگیرد با تعجب فقط نگاه می کنم میگوید باک 25 هزار تومن نگرفت 500 تومن کمتر گرفت . تشکر میکنم و میروم. حس اعتماد خوبی است اگر همیشه و همه همین طور باشند .

دم یک فروشگاه لوازم ساختمان نگه می دارم برای اسباب کشی 2 قلم جنس می خرم . مدام وسوسه می شوم که چونه بزن (تحت تاثیر افرادی که کنارم هستد ) اما می گویم نه ! یک نه ی قاطع . پول را میدهم و خداحافظی می کنم مرد فروشنده می گوید :  خدا حفظتون کنه لبخندم دوباره جان میگیرد. چه روز خوبی :)

+ اصلاً دلم نمیخواهد بچه دار شوم  چون اگر کسی به بچه ام بی محلی کند قلبم  میگیرد و آنقدر می زند که می خواهد از توی سینه در بیاید وقتی می بینم دختر خواهرم (2 ساله)  عاشقانه دوست دارد با پسر خواهر شوهرم(8 ساله ) بازی کند و او بهش بی توجهی می کند دلم میخواهد یک کاریی بکنم . هر چند هردویشان را دوست دارم اما رگ و خون چیز دیگری است .

+ خدا ممنونم که توی اوج خستگی از رفتارهایی که به خاطرشان  مدام مجبورم توی کوچه ی علی چپ سر کنم اتفاقاتی می افتد که می خندم .

شب امتحان


تمام تلاشم را می کنم را تا بر روی مفاهیمی که می خوانم تمرکز کنم. اما به جز ذهنی که مدام می پرد نگاهم مدام از روی کاغذ به در و دیوار می پرد که مبادا سوسکی رویم بپرد (واج آرایی)


قسمتی از اتفاقی که می شد به یک ناراحتی و اعصاب خورد تبدیل شود اما با بیخالی تبدیل شد به خنده.

خطاب به دخترش : 

بیا دیگه . کم خونه ی خودت کار می کنی. مامان بیا بشین خسته شدی . از ظهر که اومدی سر پایی.دستت درد نکنه خسته شدی.

همان شرایط برای عروسش:

ولش کن حالا بیا.


فقط خندیدم و کار خودم را کردم و به کمک نکردن(نه اینکه مطلقاً کمک نکردن باشد ، در یک بازه ی زمانی کوتاه ) و درس خواندن ادامه دادم . :)

آرامش بیشتری دارم تا اینکه این حرفها برایم مهم باشد و از همسرم و خانواده اش دل چرکین شوم.


+ دختر دایی ام بعد از 12 ساعت درد بالاخره زایمان کرد آن هم طبیعی.

* عکس کاملاً تزیینی بوده است و ربطی به موضوع ندارد .:))

نتیجه ی دکتر

بالاخره روز موعد رسید . رفتیم دکتر و بر خلاف انتظارم دکتر 1 ماه دیگر استراحت تجویز کرد .از اینکه خطر رفع شده و نیازی به عمل نبود خوشحال بودم اما 1 ماه استراحت ... با بلوایی که به پاشده بود دیگر نمی شد حرف این را زد که برویم خانه ی خودمان البته خوب حتی اگر جرئتش را هم داشتم حرف غیر منطقی ایی بود چون با تجویز هفته ایی سه بار رفتن به استخر نمی شد این پله ها را بالا پایین رفت . برای همین شد که یک راست از مطب دکتر به خانه ی پدر شوهرم آمدیم . نمیدانیم این یک ماه چطور به سر می شود ...