ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تمام تلاشم را می کنم را تا بر روی مفاهیمی که می خوانم تمرکز کنم. اما به جز ذهنی که مدام می پرد نگاهم مدام از روی کاغذ به در و دیوار می پرد که مبادا سوسکی رویم بپرد (واج آرایی)
قسمتی از اتفاقی که می شد به یک ناراحتی و اعصاب خورد تبدیل شود اما با بیخالی تبدیل شد به خنده.
خطاب به دخترش :
بیا دیگه . کم خونه ی خودت کار می کنی. مامان بیا بشین خسته شدی . از ظهر که اومدی سر پایی.دستت درد نکنه خسته شدی.
همان شرایط برای عروسش:
ولش کن حالا بیا.
فقط خندیدم و کار خودم را کردم و به کمک نکردن(نه اینکه مطلقاً کمک نکردن باشد ، در یک بازه ی زمانی کوتاه ) و درس خواندن ادامه دادم . :)
آرامش بیشتری دارم تا اینکه این حرفها برایم مهم باشد و از همسرم و خانواده اش دل چرکین شوم.
+ دختر دایی ام بعد از 12 ساعت درد بالاخره زایمان کرد آن هم طبیعی.
* عکس کاملاً تزیینی بوده است و ربطی به موضوع ندارد .:))