مهر و محبت

در این وب لاگ مطالبی در زمینه موضوعات مربوط به علوم قرآنی ارائه می شود.

مهر و محبت

در این وب لاگ مطالبی در زمینه موضوعات مربوط به علوم قرآنی ارائه می شود.

در آستانه ی سالگرد

کلاسم ساعت 11 تموم شد . آخرین جلسه ی دانشگاهم بود . از دم کلاس همسرم رد می شوم. استادشان سر کلاس است . میروم و سوار اتوبوس می شوم. مدام حواسم به گوشی ام هست که همسرم جواب اس ام اس ام را بدهد . با انتظار خوابم می برد . آن هم چه خوابی . نزدیک های دروازه شیراز بیدار میشوم. تصمیم دارم اتاق مطالعه را مرتب کنم و حالت انباری خارج اش کنم . میروم کتابفروشی که زونکن بخرم و این همه ی برگه ی پر و پخش را مرتب کنم. اما زونکنی که می خواهم را ندارند . نزدیک خانه ی مامانم هستم. خسته و گشنه ام . میروم خانه یشان . در حین نهار خوردن همسرم زنگ میزند عصبانی می شود که چرا آن جا هستم و می گوید ما که دیشب آن جا بودیم برای چی هر روز هر روز میروی؟؟! منم سریع نهارم را میخورم و میروم خانه ی خودمان. اولش خیلی ناراحت بودم ولی بعد که فهمیدم دلیل عصبانیتش به خاطر اهلی شدنش بود از رضایت لبخند زدم.

من هر روز چهارشنبه ها بعد از کلاسم برای هر دویمان ساندویچ می خریدم و می رفتیم توی ماشین با هم میخوردیم و بعد همسرم می رفت سر کار و من میرفتم کلاس . اما چون امروز روز آخر بود و فقط کلاس صبحم تشکیل شده بود من زودتر از موعد رفتم خانه و دقیقا ً آن موقعه ایی که همسرم با شوق زنگ زده بود که من کجا هستم تا با هم نهار بخوریم فهمیده من بود من خانه ی پدرم مشغول نهار خوردنم و این عصبانی اش کرده بود :)

پارسال همین موقع ها بود که در گیر و دار تمیز کردن خانه بودیم برای چیدن جهاز . درست نیمه ی شعبان که شوهر خواهرم آماده بود تا تختمان را وصل کند. آنچنان لبخند روی لبم نقش می بندد که یادم می افتد برای باهم بودنمان چقدر تلاش کردیم .

حمله ی مورچه ها

یکسری افکار در هم داره مثل مورچه هایی که تو رختخواب تا صبح تنم را می خورند مغزم را می خورند .مورچه هایی که دلیل بودنشان را توی تمام نقاط خانه ام حتی دستشویی نمی فهمم... 


برای خودم در آینده : یادم باشد هیچ وقت آنقدر سخت نگیرم که فرزندم حتی در حد مخفی کردن یک موضوع کوچک ازم فاصله بگیره . چند شب پیش قرار بود برویم خانه ی مادر شوهرم. قرار شد من بروم دنبال دختر خواهر شوهرم و با هم برویم. وقتی سوار شد از حال درسهایش سوال کردم. گفت که امروز امتحان ریاضی داشته و خوب نداده و فلان سوال و فلان سوال را اشتباه کرده. در نهایت هم گفت :" زندایی تو رو خدا به مامانم نگید ها به مامانم گفتم امتحانم را خوب دادم." وقتی هم که رسیدیم آمد و اشکلاتش را از امتحان پرسید تا مطمئن شود اشتباه کرده است یا نه . که مادرش آمد و گفت چند نمره غلط داری ؟ چرا ؟ تو خیلی ریاضی خوندی برای چی اشتباه کردی؟ ...


گلایه از همسرم: گاهی روزهایی می آید که من حوصله ی خودم را هم ندارم و درست توی روزهایی که من حالم خیلی خوب نیست همسرم هم به بدترین حال خودش می رسد و کارهایی می کند که اضطراب کل وجودم را بگیرد و در نهایت ضعف فقط گریه کنم. نمونه اش همین دیشب خانه ی مادر شوهرم ... همسرم اصرار که زودتر از من برو آنجا . هر چه گفتم کار دارم و بدون تو دوست ندارم بروم به خرجش نرفت و عصبانی شد که چرا به حرفش گوش نمی کنم. با این حال زودتر از خودش رسیدم و کسی خانه نبود. توی ماشین نشستم تا بیاید و چون کلید داشت با هم بالا برویم. بعد کاشف به عمل آمد که پدر و مادر شوهرم از ساعت  5 برای خرید رفته بودند و ساعت 8/5 برگشتند و همسر من اصلاً به روی خودش نیاورد... مادر شوهرم از راه که آمد سبزی ها را جلویم گذاشت و من مشغول پاک کردن شدنم. پدر شوهرم هم طالبی باز کرد و جلویمان گذاشت و مدام تعارف میکرد که بخور . من هم دستم لای سبزی ها بود و گفتم تمام شود چشم. همسرم چشم زهری به من رفت و من طالبی ها را بغض خوردم. بعد از آن هم شربت خاکشیر که خوردم و بعد هم خرما. حالم داشت بهم میخورد دستم کثیف بود و نخوردم. شوهرم صدایم کرد و توی اتاق دعوایم کرد که چرا نمیخوری حالا مامان بابای بیچاره من فکر می کنند چی شده. گفتم می فهمی طالبی و آبلیمو حالم را بد کرده ؟؟؟ بغضم شکست و گریه کردم. نمی خواستم ولی بغض داشتم از این همه درک نشدن.... آخر شب هم که دیگر خودش دید زیاده روی کرده سعی میکرد غیر مستقیم با هم خوب شویم اما وقتی درک نشوی دلت نمی خواهد با کسی حرف بزنی ... شاید نباید می نوشتم.



روزی که خوب بود


صبح عصبانی آشغال ها رو برمیداره و از پله ها پایین میره. من هم پشت سرش در را می بندم. اشکم می چکه. سوار ماشین می شویم. ساعت 6:20 است . راه می افتد . گریه می کنم. می رسیم . می خواهد خدا حافظی کند.

-خانمم گریه کردی ؟

بغضم بیشتر میشود . نمی تونم حتی یک کلمه حرف بزنم . حتی یک نگاه

- ببخشید . نشد دیگه . ناراحت نباش

ته دلم خوش است که هنوز اشک هایم برایش ارزش دارند. بی فایده است . کلافه می شود و بی خداحافظی می رود . کل وجودم خالی می شود. تنها تر شدم. های های گریه امانم نمیدهد. می رسم . میرم زیر پتو طوری گریه می کنم که چشمها و سرم و گلویم چنان درد می گیرد که حالم را بد می کند . سوزش قفسه ی سینه و معده هم به راحتی کم کم بی حالم میکند. تلفن خونه زنگ می زند . جواب نمی دهم. دوباره . جواب نمی دهم. موبایلم ... جواب می دهم میگم رسیدم از نگرانی در میاد . اس ام اس زده میگه بخون . می خونم. عذر خواهی از اینکه قولش را شکسته . رنجور از دیدن اشک های صبح من . اشک هایم با همان اس ام اس اول کم می شود. آرام میشم وقتی می فهمم وقتی میداند عیب کار از کجاست از اینکه مدام با عاشقانه هایش بودنم را می خواهد و اینکه جبران می کند .

یک بار دیگر قول می دهد. اما این قول حال و هوایش با همه ی قولهایش فرق دارد . بوی پختگی می دهد.

عصر ساعت 5/5 توی خیابون هستم . زنگ میزد. توی مسیرم میرم دنبالش . کنار خیابان می بینمش. دوتا بستنی خریده . از اینکه برای خوشحال کردنم کاری را که دوستم دارم کرده بی نهایت خوشحال شدم. اما اینبار هم همان طوری که خودش می خواست خوشحالم کرد. برایم بستنی معجون و وانیلی و یه طعم جدید که یادم نیست . برای خودش طالبی انبه هلو که هر سه تاشان را دوست دارد. تشکر می کنم. 

- چرا شکلاتی نگرفتی؟

- گفتم یه طعم جدید امتحان کنیم

خنده ام میگیرد... باز هم تشکر می کنم و میخورم. میرسیم خانه . هنوز توی ناخودآگاهم می ترسم بد قولی کند. اما قولش یادش هست. عمل می کند... ژلوفن با یک لیوان چایی سرم را خوب می کند. حالم خوب میشود با عمل به قولش و یک ژلوفن :)

+ این روزها فیلم همه ی بچه های من از شبکه ی آی فیلم پخش می شود که بی نهایت دوستش دارم .