-
گام اول
جمعه 11 دی 1394 10:43
بعد از چهار ماه بالاخره طلسم شکسته شد و اینترنتم به راه شد. دیروز در تنهایی خودم آنقدر ذوق برای نوشتن داشتم که انگیزه ام شد تا درس بخوانم و هر وقت به برنامه ام رسیدم بنویسم . اما با آمدن پدر و مادرم برای در آوردن من از تنهایی کلاً همه چیز عوض شد. ذوق نوشتنم کور شد و از برنامه ام جا ماندم.
-
روزهای خوش
شنبه 18 مهر 1394 17:55
هوا گرگ و میش است . نزدیکهای اذان است . بوی غذا کل خانه را گرفته ، مرغ و بادمجان بوی هوسناکی را در کل خانه به وجود آورده . صدای بوق پراید می آید . بی اختیار لبخند میزنم و میخواهم بلند شوم بروم نگاهی به خودم در آینه بیاندازم و از پشت پنجره سرک بکشم و مرد بلند قامتی را ببینم که دارد قفل فرمان میزند و بعد من بدوم پایین...
-
هوای این روزهایم عالی است
جمعه 30 مرداد 1394 00:35
صف پمپ بنزین خیلی شلوغ است . وسوسه میشم مسیر رو زیاد کنم و به مادرم هم سر بزنم . پمپ بنزین انتخابی ام تقریبا خلوت است . مرد مسئول پمپ بنزین را صدا می کنم . یک تراول 50 هزار تومانی می دهم و می گویم 25 لیتر بزنید هزار تومن اش هم برای خودتان. بقیه ی پول را که پس می دهد می گوید : خدا بده برکت حس خیلی خوبی می گیرم و لبخند...
-
شب امتحان
چهارشنبه 14 مرداد 1394 01:30
تمام تلاشم را می کنم را تا بر روی مفاهیمی که می خوانم تمرکز کنم. اما به جز ذهنی که مدام می پرد نگاهم مدام از روی کاغذ به در و دیوار می پرد که مبادا سوسکی رویم بپرد (واج آرایی ) قسمتی از اتفاقی که می شد به یک ناراحتی و اعصاب خورد تبدیل شود اما با بیخالی تبدیل شد به خنده. خطاب به دخترش : بیا دیگه . کم خونه ی خودت کار می...
-
نتیجه ی دکتر
سهشنبه 6 مرداد 1394 10:36
بالاخره روز موعد رسید . رفتیم دکتر و بر خلاف انتظارم دکتر 1 ماه دیگر استراحت تجویز کرد .از اینکه خطر رفع شده و نیازی به عمل نبود خوشحال بودم اما 1 ماه استراحت ... با بلوایی که به پاشده بود دیگر نمی شد حرف این را زد که برویم خانه ی خودمان البته خوب حتی اگر جرئتش را هم داشتم حرف غیر منطقی ایی بود چون با تجویز هفته ایی...
-
خانه ی امن اول
یکشنبه 4 مرداد 1394 11:41
یک عالمه اتفاق که دوست دارم خوب و بدش رو ثبت کنم اما فکری که مدام از این شاخه به اون شاخه می پره تمرکزم رو کم میکنه. یه جورایی امروز روز موعده و بالاخره بعد از 1 ماه دوباره میریم دکتر . همه چیز به حرف دکتر بستگی داره . اینکه کجا بریم ؟! هنوز معلوم نیست باید از این شهر شلوغ دل بکنیم و به کنج یک شهری که چند دهه است شهر...
-
جابه جایی
جمعه 26 تیر 1394 14:57
شرایط یک دفعه عوض شد . مردی که هر روز صبح ساعت 6 بلند می شد میرفت سر کار و بعدش هم یا می رفت دانشگاه یا تا صبح بیدار می ماند و درس می خواند حالا روی تخت زیر اپن صبح تا شب و شب تا صبح خوابیده . دیسک شوهرم به همراه تنگی کانال نخاع خانه نشین اش کرد و تعطیلاتی که قرار بود یک جای خوش آب و هوا سر شود الان توی خانه در حالی...
-
آی دل
دوشنبه 1 تیر 1394 11:09
بعد از دیدن نمره ی علم مواد کلاً حال بدی دارم و نا امید از همه ی نمره هام . امروز سعی میکنم با حال بهتری شروع کنم میرم توی صفحه ببینم نمره ایی زدن یا نه . می بینم درس نقشه کشی که شبش از استرس به شدت حال بدی داشتم و امتحانم رو به خاطر استرس خیلی زیاد خراب کردم استاد نوشته برای دیدن نمره ها فردا بیاید دفتر من ... عصبی...
-
فامیل لجباز من
شنبه 23 خرداد 1394 09:36
توی اوج سنگینی دو امتحان فردام تنها دلیلی که باعث شد بیام و بنویسم تنهاییم و به خاطر سپردن اتفاقی که افتاد برای خودم تا سعی کنم این یک رفتار رو در خودم اصلاح کنم. روز 5 شنبه همراه شوهرم رفتیم به یکی از هتل های شهر . برای قراری که بین دوست شوهرم و دختر دایی ام ترتیب داده بودم. محیط کافی شاپ هتل به شدت شلوغ و پر سو وصدا...
-
خوشبختم
یکشنبه 17 خرداد 1394 19:41
دنبال یه ringtone خوب برای گوشیم میگردم.هر چی میذارم به دلم نیست. دنبال موسیقی بی کلام هستم اما شاد . یک دفعه میرسم به آهنگ مازیار فلاحی ... تو سراپا احساسی تو خود عطر یاسی اگه تو با من باشی زندگیمو می سازی دست تو توی دستم عشق تو توی قلبم من همیشه عاشقت بودم و بازم هستم دوست دارم دوست دارم و بی قرارم خوشبختیمو با تو...
-
موسیقی
یکشنبه 17 خرداد 1394 18:38
گاهی وقت ها لازمه لابه لای بوی پیاز سرخ شده و سبزی بیای جلوی آینه ی قدی بیاستی و با خواننده ی مورد علاقه ات آهنگ بخونی و خودت رو روی یه سن تصور کنی که هزاران نفر اومدن برای دیدن تو... چشمهات رو برای 2-3 ببندی و مثل نوجوانی هات توی اوج بری حتی اگه کل پیاز و گوشت ها سوخت ! گاهی لازمه به جای بالا و پایین کردن این شبکه...
-
سکوت ممنوع
یکشنبه 17 خرداد 1394 12:15
اینکه یک زن باشی و با اقتدار در مورد خواسته هات حرف بزنی خیلی سخته . مخصوصا ً اینکه توی خانواده و محیطی بزرگ شده باشی که دائماً از سکوت و گذشت و دم نردن گفته شده باشه. اونوقت اگه از خواسته هات بگی و طرف مقابل رو ناراحت بکنی مدام عذاب وجدان میگیری که من اشتباه کردم و باید عذر خواهی کنی و حتی اگه مطمئن هم باشی که طرف...
-
سوسک ناقلا
سهشنبه 12 خرداد 1394 07:02
اومدم از یک روز فوق العاده بنویسم اما یه سوسک کثیف روی دیوار اتاق خوابم کل حال و هوای خوبم را بد کرد. رفت روی سقف و من هر کاری میکردم نمی تونستم بکشمش شاید هم از ترس اینکه بیافته روی خودم... جارو برقی رو روشن کردم و غذای جارو شد. حالا هم دور جار رو پاکت کشیدم که مبادا بیاد بیرون هرچند اون لای آشغالا بیشتر خوشه... دارم...
-
در آستانه ی سالگرد
چهارشنبه 6 خرداد 1394 15:49
کلاسم ساعت 11 تموم شد . آخرین جلسه ی دانشگاهم بود . از دم کلاس همسرم رد می شوم. استادشان سر کلاس است . میروم و سوار اتوبوس می شوم. مدام حواسم به گوشی ام هست که همسرم جواب اس ام اس ام را بدهد . با انتظار خوابم می برد . آن هم چه خوابی . نزدیک های دروازه شیراز بیدار میشوم. تصمیم دارم اتاق مطالعه را مرتب کنم و حالت انباری...
-
حمله ی مورچه ها
دوشنبه 4 خرداد 1394 12:33
یکسری افکار در هم داره مثل مورچه هایی که تو رختخواب تا صبح تنم را می خورند مغزم را می خورند .مورچه هایی که دلیل بودنشان را توی تمام نقاط خانه ام حتی دستشویی نمی فهمم... برای خودم در آینده : یادم باشد هیچ وقت آنقدر سخت نگیرم که فرزندم حتی در حد مخفی کردن یک موضوع کوچک ازم فاصله بگیره . چند شب پیش قرار بود برویم خانه ی...
-
دوباره زندگی
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 22:15
کلافه از این روز آفتابی و خشک و گرم و به دور از بهاری به خانه میرسم. مادرم زنگ میزند. نهار فسنجون پخته به بهانه ی دانشگاه سرباز میزنم و نمیرم و به املت چرب خودم قناعت می کنم. دلیلم فقط یک چیز است ... خسته ام ... میخوام کمی تنها باشم. نهارم را حین دیدن فیلم The Intouchables می خورم. به شدت خوابم گرفته . اما این فیلم...
-
روزی که خوب بود
پنجشنبه 24 اردیبهشت 1394 20:59
صبح عصبانی آشغال ها رو برمیداره و از پله ها پایین میره. من هم پشت سرش در را می بندم. اشکم می چکه. سوار ماشین می شویم. ساعت 6:20 است . راه می افتد . گریه می کنم. می رسیم . می خواهد خدا حافظی کند. -خانمم گریه کردی ؟ بغضم بیشتر میشود . نمی تونم حتی یک کلمه حرف بزنم . حتی یک نگاه - ببخشید . نشد دیگه . ناراحت نباش ته دلم...
-
کاری برای خوب شدن
چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394 20:44
از سال 84-85 بود که وب لاگ نویسی را شروع کردم اما مدام خانه عوض کردم تا یک خانه ی تقریباً دائمی همان خانه ی اولی از پرشین بلاگ با حذف همه ی آرشیوش برایم ماند.دلیلش هم فقط عشق همسرم به من بود. این که دوست نداشت من از همه چیز در وب لاگ بگویم. اما من از این ننوشتن ها هیچ راضی نیستم. درست سه سال است که دوام آوردم و اگر هم...
-
برداشت 1
چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394 20:22
گاهی وقت ها هست آدم ها یی که تو را دوست دارند باعث می شوند تو از خودت دور شوی . آن جا حتی اگر آن شخص برایت عزیز ترین هم هست باید جلویش بیاستی وهمان چیزی که هستی باقی بمانی . فرزند عزیزم همه این نامه ها را می خواهم برایت بنویسم. برای خودم بنویسم که روزی این روزها را یادم نرود. تنها مخاطب نوشته های تو هستی فرزند نازنینم.