مهر و محبت

در این وب لاگ مطالبی در زمینه موضوعات مربوط به علوم قرآنی ارائه می شود.

مهر و محبت

در این وب لاگ مطالبی در زمینه موضوعات مربوط به علوم قرآنی ارائه می شود.

خانه ی امن اول

یک عالمه اتفاق که دوست دارم خوب و بدش رو ثبت کنم اما فکری که مدام از این شاخه به اون شاخه می پره تمرکزم رو کم میکنه. 

یه جورایی امروز روز موعده و بالاخره بعد از 1 ماه دوباره میریم دکتر . همه چیز به حرف دکتر بستگی داره . اینکه کجا بریم ؟! هنوز معلوم نیست باید از این شهر شلوغ دل بکنیم و به کنج یک شهری که چند دهه است شهر شده  پناه ببریم یا یک جایی توی همین شلوغی برای خودمان پیدا کنیم . اما تنها چیزی که مشخص است این است که دیگر اینجا جای ماندن نیست . تنها دلیلش هم 50 عدد پله ی بی امان است که خودش دلیل کمی نیست .

عاشقانه این خانه را دوست داشتم و دل کندن برایم از این خانه و محله ی آرام و امن سخت است. یادم هست که اولین بار که  ماشین لباسشویی ام را روشن کردم و بعد از اتمام کار آهنگ زد چطور ذوق زده پریدم توی تراس و با دیدن نوری که از پنجره ی مشبک به تراس می تابید ذوق زدگی ام به یک خنده ی بلند و سراسر عشق تبدیل شد .


روزهایی که تا شب تنها بودم و تنها کارم درست کردن شام  و تمیز کردن خانه بود و وقتی میدیدم همه جای خانه دارد برق میزند و بوی خوب غذا توی کل خونه پیچیده ذوق زده دوربین به دست سعی میکردم بوی خوش غذا و حس خوب اون روز ها رو توی چهار چوب یک عکس ثبت کنم .



خانه ایی که اولین بار که واردش شدم آنچنان دلگیر بود که با خودم گفتم من چطور اینجا زندگی کنم ؟ ولی وقتی پنجره های قهوه ایی را سفید کردیم و کابینت های جگری رنگش را آلکور طرح چوب زدیم  و موکت های قهوه ایی بد رنگش را کندیم و کف پوش کردیم و پرده کره کره ایی کرم رنگ را کندیم و پرده های تور سفید با والان قهوه ایی نصب کردیم و  دستشویی اش را سرویس سفید کردیم و تراسش را پر از گل ... واقعاً خانه ی امن و آرام بخشی شد .

+ قطعاً میدانم هر کجا بروم همین  قدر دوستش خواهم داشت . از رفتن دلگیر نیستم و حتی خیلی هم هیجان زده ام :)

جابه جایی

شرایط یک دفعه عوض شد . مردی که هر روز صبح ساعت 6 بلند می شد میرفت سر کار و بعدش هم یا می رفت دانشگاه یا تا صبح بیدار می ماند و درس می خواند حالا روی تخت زیر اپن صبح تا شب و شب تا صبح خوابیده . دیسک شوهرم به همراه تنگی کانال نخاع  خانه نشین اش کرد و تعطیلاتی که قرار بود یک جای خوش آب و هوا سر شود الان توی خانه در حالی که تمام فکرمان جابه جایی خانه و تعویض ماشین است سر می شود. 

برای شراکت در خرید خانه با پدرم مجبور شدم تمام طلاهایم را بفروشم . وقتی خواهر شوهرم طلا هایم را برداشت که قیمت کند بغض کردم. گردنبندی که شوهرم با کلی سختی و اینور و اونور زدن تلاش کرد و برایم خرید و شد هدیه ی پدر شوهرم برای عروسی . و بی نهایت دوستش داشتم. گوشواره هایی که شوهرم برای اولین سال تولدم بعد از عروسی با نصف حقوقش برایم خرید و من از ذوقم تا صبح توی گوشم کردمشان و جلوی آینه رفتم و سرم را تکان دادم. سرویسی عقدی که برای خریدش بلوا به پا شد که سنگین نباشد . پلاک کوچک ستاره ایی که شوهرم با حقوق خودش برای اولین روز زن برایم خرید را دلم نیامد بدهم و تنها یادگاری من شد از سه سال خاطره های تلخ و شیرین . وقتی به کف پوش خانه نگاه می کنم که با چه زحمتی از سهروردی خریدیم و نصاب آمد و نصب کرد و آلکور های کابینت که تا لحظه ی سال تحویل داشتیم دوتایی نصبش می کردیم و تعطیلات عید را کلاً درگیر نصب دسته و ... بودیم  ، قفسه های اتاق خواب و تراسی که برای درست کردنش یک دنیا ایده در سرم تاب خورد تا تابستان عملی شود ... بی اراده بغض می کنم بخاطر آن همه زحمتی که برای این خانه کشیدیم، به خاطر آن همه خاطره و عشق  و الآن باید برویم درست یک سال و یک ماه گذشت ... ولی خودم را سفت می گیرم و زیر لب به خودم میگویم هیچ کدام از این طلا ها و خانه و ... از اول هم مال تو نبود نباید دل بست وقتی چند روزی بیشتر توی این دنیا نیستم و باید از تک تک داشته هایم خداحافظی که بدون هیچ چیزی با یک روح آزاد بروم از این دنیا  حتی جسم سالمی که شبانه روز برای داشتنش دعا میکنم. 

همزمانی همه ی این اتفاقات فقط باورم را قوی تر کرد :)

آی دل

بعد از دیدن نمره ی علم مواد کلاً حال بدی دارم و نا امید از همه ی نمره هام . امروز سعی میکنم با حال بهتری شروع کنم میرم توی صفحه ببینم نمره ایی زدن یا نه . می بینم درس نقشه کشی که شبش از استرس به شدت حال بدی داشتم و امتحانم رو به خاطر استرس خیلی زیاد خراب کردم استاد نوشته برای دیدن نمره ها فردا بیاید دفتر من ... عصبی میشم ... خوب آخه استاد اسماً استاد فکر اینو نکردی شاید کسی مسیرش دور باشه نتونه بیاد ؟؟ فقط برای دیدن یه نمره باید فردا 40 کیلومتر برم و برگردم آخه این چه کاریه ؟ مثل خیلی از استاد های دیگه نمیشد نمره ها رو توی صفحه ی انجمن بزنی ؟ امان از آدمهایی که از اذیت کردن دیگران لذت می برن . همین استاد به خاطر اینکه سی دی پروژه همراهم نبود پروژه ام رو نگرفت و مجبورم کرد فردا دوباره فقط برای تحویل پروژه برم دانشگاه . هر چی بهش گفتم پروژه امو بگیر فایلشو واست ایمیل میکنم که دوباره این همه راه نیام به خرجش نرفت . نمیدونم والا چه لذتی داره ؟! بی نهایت از این درس میترسم و حتی می ترسم فردا برم نمره ام رو ببینم ، با خودم میرم رفتن چه فایده ایی داره این استاد که حرف آدم رو نمی شنوه و همیشه کار خودش رو میکنه . اما بازم یک شانسه ... خیلی میترسم ...نذر کردم و تلاشم رو هم کرده ام و میکنم بقیه اش با خودت خدای خوبم . این درس رو که پاس بشم ( معدل پیشکش ) کلی خیالم راحت میشه . البته یه امتحان دیگه هم هست که میانترمش رو شدیداً خراب کردم ولی پایانترمش خوب شد....

+ خدایا این روزها هم خوب بگذره لطفاً . ممنون :)



هر جا که خندیدم اشکمو در آوردن

ای بابا آدما گندشو در آوردن

من خودمم بذارید خودم باشم

اگه آدمید بذارید آدم باشم


آی دل - سینا حجازی

فامیل لجباز من

توی اوج سنگینی دو امتحان فردام تنها دلیلی که باعث شد بیام و بنویسم تنهاییم و به خاطر سپردن اتفاقی که افتاد برای خودم تا سعی کنم این یک رفتار رو در خودم اصلاح کنم.

روز 5 شنبه همراه شوهرم رفتیم به یکی از هتل های شهر . برای قراری که بین دوست شوهرم و دختر دایی ام ترتیب داده بودم. محیط کافی شاپ هتل به شدت شلوغ و پر سو وصدا بود و انگار همه برای خواستگاری اونجا بودند. دوست همسرم به شدت کلافه بود و به گفته ی خودش نمی تونست درست صحبت کنه و از همان اول مدام زمزمه ی رفتن به جای دیگه ایی را داشت. اما دختر دایی من سفت و سخت نشسته بود همانجا و می گفت همین جا خوب است. پیشنهاد دادم که به خانه یما برویم و آنجا صحبت کنند دوست همسرم قبول کرد اما دختر دایی من باز هم سفت و سخت میگفت همین جا. ساعت 9/5 بود که بلند شدیم و دوست همسرم میخواست که حرفهایش را بزنند و قرار شد بیایند خانه ی ما که دختر دایی ام مخالفت کرد و گفت یک فرصت دیگر . 

من که از آن همه سر سختی کلافه شده بودم و چهره ی دوست همسرم متوجه شدم که او هم کلافه شده ، همسرم هم میگفت چرا اینقدر حرف خودش را میزد ؟

شاید آن همه یک دندگی و لج بازی اصلاً خوشایند نباشد اما از آن شب دارم تمرین میکنم که گه گاهی کاری که خودم دوست دارم را انجام دهم و همیشه خواسته هایم را فدای خوشایند دیگران نکنم و مدام در سرم این که فلانی ناراحت شد نتابد.

یک بار هایی هم به خواسته های همه بدون فکر به اینکه آیا ناراحتشان میکنی یا نه باید نه گفت و به خواست دل خودم بلـــــه ایی لطیف و مهربان گویم و راضی باشم از اینکه دلم را شاد کرده ام.

خوشبختم


دنبال یه ringtone  خوب برای گوشیم میگردم.هر چی میذارم به دلم نیست. دنبال موسیقی بی کلام هستم اما شاد . یک دفعه میرسم به آهنگ مازیار فلاحی ...

تو سراپا احساسی تو خود عطر یاسی
اگه تو با من باشی زندگیمو می سازی
دست تو توی دستم عشق تو توی قلبم
من همیشه عاشقت بودم و بازم هستم
دوست دارم دوست دارم و بی قرارم
خوشبختیمو با تو میخوام با تو آروم روزگازم

با خودم میگم چه اشکالی داره بذار هر بار که گوشیم زنگ میخوره این شعر توی گوشم بپیچه و حس خوب و حرفهای مثبت این شعر حالم رو خوب کنه و یادم بیاد که یه نفر واسم بی قراره حتی اگه خودش یادش نباشه 
یاد 4-5 سال پیش میافتم توی فرودگاه مهر آباد . یه مرد قرمز پوش جلوی ما بود . به خواهرم زدم و گفتم نگاش کن این پسره همون خوانندهه است . خواهرم نگاه کرد و گفت کدوم خواننده ؟ یه خورده به مغزم فشار اوردم و اسمش یادم اومد . مازیار فلاحی . خواهرم دوباره نگاه کرد . شاید هنوز نشناخته بودش . اما امروز کمتر کسی هست که از آهنگ های احساسی مازیار فلاحی بی خبر باشه .