مهر و محبت

در این وب لاگ مطالبی در زمینه موضوعات مربوط به علوم قرآنی ارائه می شود.

مهر و محبت

در این وب لاگ مطالبی در زمینه موضوعات مربوط به علوم قرآنی ارائه می شود.

موسیقی

گاهی وقت ها لازمه لابه لای بوی پیاز سرخ شده و سبزی  بیای جلوی آینه ی قدی بیاستی و با خواننده ی مورد علاقه ات آهنگ بخونی و خودت رو روی یه سن تصور کنی که هزاران نفر اومدن برای دیدن تو... چشمهات رو برای 2-3 ببندی و مثل نوجوانی هات توی اوج بری حتی اگه کل پیاز و گوشت ها سوخت !

گاهی لازمه به جای بالا و پایین کردن این شبکه های بی خود تلویزیونی که فقط القای یک سری افکار روزمره و بی هدف هستند آهنگ بذاری و از موسیقی لذت ببری. " اگر فرهنگ استفاده از ماهواره در خانه ی ما بود میخریدم خیلی دلم  PMC و BBC  میخواد. "

گاهی لازمه وسط درس و آشپزی برقصی .... فقط برقصی :))

گاهی هم لازمه آهنگ هایی که روزهایی برای خودش تازه و جدید بود و الآن شده زیر خاکی و شاید شعرش خنده داره باشه رو گوش کنی و یه لبخند کنج لبت بشینه و زیر لب بگی الآن دیگه کارای عجیب غریب 10 سال پیش عادی شده !

 

یکی از یکی ملوس تر سوسولای شهرمون

یکیشون خوشگل و رعنا یکی خوش قد و بالا

رو گل صورتشون دماغ سربالا دارن

جیگرا تر گل و ور گل والا ای والله دارن

سکوت ممنوع

اینکه یک زن باشی و با اقتدار در مورد خواسته هات حرف بزنی خیلی سخته . مخصوصا ً اینکه توی خانواده و محیطی بزرگ شده باشی که دائماً از سکوت و گذشت و دم نردن گفته شده باشه. اونوقت اگه از خواسته هات بگی و طرف مقابل رو ناراحت بکنی مدام عذاب وجدان میگیری که من اشتباه کردم و باید عذر خواهی کنی و حتی اگه مطمئن هم باشی که طرف مقابل مقصره توی نا خود آگاه ذهنت میگی " اشکالی نداره از من که چیزی کم نمیشه برم عذر خواهی کنم" اما دقیقاً یه چیزی از وجود آدم کم میشه ... یه چیزی به اسم غرور ( ازنوع مثبت ) یه چیزی به اسم اعتماد به نفس مثل باور مثل ...

اونوقت عادت میکنی که همیشه حق با بقیه باشه عادت میکنی خودت رو تحقیر کنی و به تدریج به بقیه هم این اجازه رو میدی و این مسئله توی زندگی دو نفره خیلی بیشتر و غیر قابل تحمل تر میشه.

چون هر روز یه نفر کنارت هست که هر چقدر هم دوستش داشته باشی اختلافات زیادی با هم دارین و این اختلافات باعث دلخوری میشه و گاهی تو مقصری و گاهی طرف مقابلت ! سکوت در برابر کسی که دقیقاً طرز تفکزی بر عکس تو داره باعث میشه سر خورده بشی و همیشه دلت گرفته باشه . اونوقت از یه دختر پر شر و شور تبدیل بشی به دختری که به اصطلاح کرک و پرش ریخته.

گاهی باید به یک حس بد موضعی منفی غلبه کرد و در نتیجه اش یک مثبت از خود به جاش واسه ی آدم بمونه .

سوسک ناقلا

اومدم از یک روز فوق العاده بنویسم اما یه سوسک کثیف روی دیوار اتاق خوابم کل حال و هوای خوبم را بد کرد. رفت روی سقف و من هر کاری میکردم نمی تونستم بکشمش شاید هم از ترس اینکه بیافته روی خودم... جارو برقی رو روشن کردم و غذای جارو شد. حالا هم دور جار رو پاکت کشیدم که مبادا بیاد بیرون هرچند اون لای آشغالا بیشتر خوشه...

دارم به این فکر میکنم که سوسک برای من چندش آور ترین موجوده و از فکر اینکه شب سوسک بیاد سراغم تا صبح 6-7 بار از خواب می پرم اون وقت یه دختر کوچولوی دوساله ( دختر خواهرم ) وقتی یه سوسک مرده توی پارکینگ خونه اشون میبینه میگه نازش کنم ؟؟؟ و بعد از کلی تلاش پدر و مادرش برای اینکه مبادا به سوسک دست بذاره کار به اینجا کشیده که میگه : سوسک ناقلا . نازش کنم ؟؟؟

فعلاً که یاد سوسک میافتم تمام وجودم بهم میخوره . نمی دونم این همه سم پاشی خونه ام چی شد پس  ؟ چرا نمی میرن اینا؟!

در آستانه ی سالگرد

کلاسم ساعت 11 تموم شد . آخرین جلسه ی دانشگاهم بود . از دم کلاس همسرم رد می شوم. استادشان سر کلاس است . میروم و سوار اتوبوس می شوم. مدام حواسم به گوشی ام هست که همسرم جواب اس ام اس ام را بدهد . با انتظار خوابم می برد . آن هم چه خوابی . نزدیک های دروازه شیراز بیدار میشوم. تصمیم دارم اتاق مطالعه را مرتب کنم و حالت انباری خارج اش کنم . میروم کتابفروشی که زونکن بخرم و این همه ی برگه ی پر و پخش را مرتب کنم. اما زونکنی که می خواهم را ندارند . نزدیک خانه ی مامانم هستم. خسته و گشنه ام . میروم خانه یشان . در حین نهار خوردن همسرم زنگ میزند عصبانی می شود که چرا آن جا هستم و می گوید ما که دیشب آن جا بودیم برای چی هر روز هر روز میروی؟؟! منم سریع نهارم را میخورم و میروم خانه ی خودمان. اولش خیلی ناراحت بودم ولی بعد که فهمیدم دلیل عصبانیتش به خاطر اهلی شدنش بود از رضایت لبخند زدم.

من هر روز چهارشنبه ها بعد از کلاسم برای هر دویمان ساندویچ می خریدم و می رفتیم توی ماشین با هم میخوردیم و بعد همسرم می رفت سر کار و من میرفتم کلاس . اما چون امروز روز آخر بود و فقط کلاس صبحم تشکیل شده بود من زودتر از موعد رفتم خانه و دقیقا ً آن موقعه ایی که همسرم با شوق زنگ زده بود که من کجا هستم تا با هم نهار بخوریم فهمیده من بود من خانه ی پدرم مشغول نهار خوردنم و این عصبانی اش کرده بود :)

پارسال همین موقع ها بود که در گیر و دار تمیز کردن خانه بودیم برای چیدن جهاز . درست نیمه ی شعبان که شوهر خواهرم آماده بود تا تختمان را وصل کند. آنچنان لبخند روی لبم نقش می بندد که یادم می افتد برای باهم بودنمان چقدر تلاش کردیم .

حمله ی مورچه ها

یکسری افکار در هم داره مثل مورچه هایی که تو رختخواب تا صبح تنم را می خورند مغزم را می خورند .مورچه هایی که دلیل بودنشان را توی تمام نقاط خانه ام حتی دستشویی نمی فهمم... 


برای خودم در آینده : یادم باشد هیچ وقت آنقدر سخت نگیرم که فرزندم حتی در حد مخفی کردن یک موضوع کوچک ازم فاصله بگیره . چند شب پیش قرار بود برویم خانه ی مادر شوهرم. قرار شد من بروم دنبال دختر خواهر شوهرم و با هم برویم. وقتی سوار شد از حال درسهایش سوال کردم. گفت که امروز امتحان ریاضی داشته و خوب نداده و فلان سوال و فلان سوال را اشتباه کرده. در نهایت هم گفت :" زندایی تو رو خدا به مامانم نگید ها به مامانم گفتم امتحانم را خوب دادم." وقتی هم که رسیدیم آمد و اشکلاتش را از امتحان پرسید تا مطمئن شود اشتباه کرده است یا نه . که مادرش آمد و گفت چند نمره غلط داری ؟ چرا ؟ تو خیلی ریاضی خوندی برای چی اشتباه کردی؟ ...


گلایه از همسرم: گاهی روزهایی می آید که من حوصله ی خودم را هم ندارم و درست توی روزهایی که من حالم خیلی خوب نیست همسرم هم به بدترین حال خودش می رسد و کارهایی می کند که اضطراب کل وجودم را بگیرد و در نهایت ضعف فقط گریه کنم. نمونه اش همین دیشب خانه ی مادر شوهرم ... همسرم اصرار که زودتر از من برو آنجا . هر چه گفتم کار دارم و بدون تو دوست ندارم بروم به خرجش نرفت و عصبانی شد که چرا به حرفش گوش نمی کنم. با این حال زودتر از خودش رسیدم و کسی خانه نبود. توی ماشین نشستم تا بیاید و چون کلید داشت با هم بالا برویم. بعد کاشف به عمل آمد که پدر و مادر شوهرم از ساعت  5 برای خرید رفته بودند و ساعت 8/5 برگشتند و همسر من اصلاً به روی خودش نیاورد... مادر شوهرم از راه که آمد سبزی ها را جلویم گذاشت و من مشغول پاک کردن شدنم. پدر شوهرم هم طالبی باز کرد و جلویمان گذاشت و مدام تعارف میکرد که بخور . من هم دستم لای سبزی ها بود و گفتم تمام شود چشم. همسرم چشم زهری به من رفت و من طالبی ها را بغض خوردم. بعد از آن هم شربت خاکشیر که خوردم و بعد هم خرما. حالم داشت بهم میخورد دستم کثیف بود و نخوردم. شوهرم صدایم کرد و توی اتاق دعوایم کرد که چرا نمیخوری حالا مامان بابای بیچاره من فکر می کنند چی شده. گفتم می فهمی طالبی و آبلیمو حالم را بد کرده ؟؟؟ بغضم شکست و گریه کردم. نمی خواستم ولی بغض داشتم از این همه درک نشدن.... آخر شب هم که دیگر خودش دید زیاده روی کرده سعی میکرد غیر مستقیم با هم خوب شویم اما وقتی درک نشوی دلت نمی خواهد با کسی حرف بزنی ... شاید نباید می نوشتم.